دیشلمه

شهر سنگستان

دیشلمه

شهر سنگستان

زندگی

خدا خر را آفرید و به او گفت: تو بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی که تاریکی شب سر می رسد. و همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود. و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی کرد و تو یک خر خواهی بود.
خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا! من می خواهم خر باشم، اما پنجاه سال برای خری همچون من عمری طولانی است. پس کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم و خداوند آرزوی خر را برآورده کرد...
خدا سگ را آفرید و به او گفت: تو نگهبان خانه انسان خواهی بود و بهترین دوست و وفادارترین یار انسان خواهی شد. تو غذایی را که به تو می دهند خواهی خورد و سی سال زندگی خواهی کرد. تو یک سگ خواهی بود.
سگ به خداوند پاسخ داد: خداوندا! سی سال زندگی عمری طولانی است. کاری کن من فقط پانزده سال عمر کنم و خداوند آرزوی سگ را برآورد...
خدا میمون را آفرید و به او گفت: و تو از این سو به آن سو و از این شاخه به آن شاخه خواهی پرید و برای سرگرم کردن دیگران کارهای جالب انجام خواهی داد و بیست سال عمر خواهی کرد.و یک میمون خواهی بود.
میمون به خداوند پاسخ داد: بیست سال عمری طولانی است، من می خواهم ده سال عمر کنم. و خداوند آرزوی میمون را برآورده کرد.
 سرانجام خداوند انسان را آفرید و به او گفت: تو انسان هستی. تنها مخلوق هوشمند روی تمام سطح کره زمین. تو می توانی از هوش خودت استفاده کنی و سروری همه موجودات را برعهده بگیری و بر تمام جهان تسلط داشته باشی. و تو بیست سال عمر خواهی کرد.
انسان گفت: سرورم! گرچه من دوست دارم انسان باشم، اما بیست سال مدت کمی برای زندگی است. آن سی سالی که خر نخواست ، آن پانزده سالی که سگ نخواست و آن ده سالی که میمون نخواست زندگی کند، به من بده.
و خداوند آرزوی انسان را برآورده کرد...
و از آن زمان تا کنون انسان فقط بیست سال مثل انسان زندگی می کند…!!!
و پس از آن،ازدواج می کند و سی سال مثل خر کار می کند مثل خر زندگی می کند ، و مثل خر بار می برد…!!!
و پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه ای که در آن زندگی می کند، نگهبانی می دهد و هرچه به او بدهند می خورد...!!!
و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون زندگی می کند؛ از خانه این پسرش به خانه آن دخترش می رود و سعی می کند مثل میمون نوه هایش را سرگرم کند..!!!
و این بود همان زندگی که انسان از خدا خواست!!
 
آینده انسان دست خود اوست.
 
http://navabhosseini.blogfa.com/

مرثیه مدرک

دوش رفتم بر در پیر مغان

گفتم سلام ای پیر ! ای مرشد!

سرت خوش باد من «لیسانس» بگرفتم

زجا برخیز، شوری، شورشی ای پیر

هورایی بکش با من

زجا برخیز بر من «مشتلق» فرمای

سلامم را تو پاسخ گوی،

لب بگشای!

اگر کوه از تکانش جای خوردی، او نخوردی از تکانش جای!

دلم بشکست!

رنگم سرخ شد چون سرخی سرخاب

و مدرک شل شد و آهسته دستم بر زمین افتاد

نه!

و دستم شل شد و آهسته مدرک بر زمین افتاد

مرشد سبحه ای در دست

قلیانی به پیش روی

و لبخندی، نه لبخندی که نیشی، نیشخندی

مرحمت فرمود

و گفتا مشتلق می خواهی از من؟!

نیک فرمودی!

بیا تا مشتلق فرمایمت، مشتی که لُق باشد

نشستم او زجا برخاست

بخرامید تا اقصای انباری

و بعد از نیم ها ساعت

بیامد کوزه ای در دست

سفالین کوزه ای زیبا

هنوز از قدمتش بوی شراب کهنه می آمد

بگفت ای طفلک بیچاره مفلوک!

الا بدبخت بی برگ و نوا هر روز

فردا بهترین الگوی بیکاری

الا ای مدرکت فردا برای هر یگانی پوچ و تکراری

اَیا علاف هر بازار:

تو ای هنجار ناهنجار

اسیر دست محرومیت و فقدان!

عجین با ذلت و خواری!

الا بر چهره ات بنشسته رنگ فقر و ناداری!

بگیر این کوزه را با خود ببر

بر درب آن بگذار فردا مدرک خود را

و آبش را بخور خوش باش!

برو...

سی سال خواندی، سوختی، مُردی؟

فدای شادی شاسی بلندان ریاست

ضعف ها کردی؟

فدای چشم گرم آن مدیر  روی گنج خوابیده

شکستی، رنج ها بردی؟

فدای چشم صاحب منصب بی درد

تب کردی؟

فدای ناز آقا زادگان دزد میلیون و تریلیونی

زمین خوردی؟

فدای پوزخند برج سازان و سرِ انبوه سازان خصوصی ساز!!

بیا این کوزه را بردار فرزندم

... برو خوش باش

محمود طیب

من آزادم!

من آزاد آفریده شده ام پس آزادم! 

من خودم را به هیچ قیدی وابسته نمی دانم! 

نبیند مرا زنده با بند کس 

که روشن روانم بر این است و بس!  

تنها چیزی که میتونه منو تحت فشار قرار بده کفشمه!