دیشلمه

شهر سنگستان

دیشلمه

شهر سنگستان

شــــریــکـــــــــــ!



در یک شب سرد
زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.

بسیاری از آنان، زوج سالخورده را
تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند:

«نگاه کنید،
این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند

پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت
و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.

یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی
بود.

پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی
مساوی تقسیم کرد.

سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم
کرد.

پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که
پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.

پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش
. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : « همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم . »

مردم کم کم متوجه شدند
در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.



بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که
اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم

همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد
، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟»

پیرزن جواب داد: «بفرمایید


- چرا شما چیزی نمی خورید
؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظر چی هستید؟ »

پیرزن جواب
داد: « منتظر دندانهــــــا

سیاست!

کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده‌اش بکند . پسر هم مثل تقریباً بقیه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چیزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت .
 
یک روز که پسر به مدرسه رفته بود ، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد . به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد : یک کتاب مقدس، یک سکه طلا و یک بطرى مشروب .
 
کشیش پیش خود گفت : « من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید . آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر می‌دارد
 
اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست . اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست . امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد .
 
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت . در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد . کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد . با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آن‌ها را از نظر گذراند .
 
کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد . سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . . .
 
کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت :

خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد

 

شب شعر نجوای پاییز

 جاتون خالی با بچه رفتیم شب شعر دانشجویی... 

خیلی جالب بود... 

یه دونه از شعرای بچه هارو براتون میذارم:

از همان اول اول که رخت را دیدم 

کر شدم پند و ملامت زکسی نشنیدم 

تا که پر گشت دلم از تو و پژمردن تو 

شد تهی دیده ام از هر چه که قبلا دیدم 

گل که با دیدن آن یاد تو می افتادم 

خم شده   ناز نموده   شده می بوییدم 

اول دیدن تو در پی حسی بودم 

که پس از دیدن تو غرق در آن گردیدم 

خوب کرد عشق که آتش به همه عالم زد 

ور نه از سردی هجران تو می ترسیدم 

یا که می مردم و نابود و عدم می گشتم 

چشم بر هم زدنی یک سره می پوسیدم 

شیشه زندگی ام شد قدح دیده تو 

زان قدح اب حیات از کرمت نوشیدم 

باید از اول اول که تو را دیدم من 

چشم و دل را به تماشای تو می پاییدم 

خوب شد چشم تو را دیدم و بیمار شدم 

گر نه مرداب حقارت شده می گندیدم 

طرح دادم که تو را عاشق خود گردانم 

کاش این بار دلت را ز تو می دزدیدم 

نقشه ام نقش بر آبی شد و طرحم گم شد 

تا دوباره ز تو رویی و نشانی دیدم