دیشلمه

شهر سنگستان

دیشلمه

شهر سنگستان

مجرد کیف می کردم حسابی گهی می رفتم اما زیرِ آبی

میان بنده و یک همکلاسی      پدید آمد نواهای اساسی

هوس کردم در این ایام جاری   روم یک شب برای خواستگاری

به بابایم بسی اصرار کردم       دو ساعت روی مغزش کار کردم

که بابا جان مرا همسر نیاز است     دلم جویای یار دلنواز است

پدر می گفت ای فرزند جانی      من آگاهم به آنچه تو ندانی

که زن این آفت جان را رها کن    مجرد باش باباجان صفا کن

بیا محکم بچسب این خانه ات را    رهایش کن بخور یارانه ات را

شده سیصد تومان نان این زمانه    هزار و صدتومان یک هندوانه

پیاز و گوجه و لیمو گران است     خداوندا! عدس همسنگ جان است

برای عشق شیدایی هدف نیست      ملاک عاشقی تنها که کف نیست
بدو گفتم پدر جان دل هلاک است    اسیر عشق گشته چاک چاک است

پدر گفتا پسر جان عشق باد است    جوانان را از این حالت زیاد است

من اما نسخه ای پیچم برایت         که راحت می شوی جانم فدایت

زتخم مرغ و موز اینک حذر کن        زخرما مدتی صرف نظر کن

که نور عقل برجانت بتابد            ضمانت می کنم عشقت بخوابد

به او گفتم پدرجان این چه حرفیست      دلم سرشار احساس شگرفی است

من از این ها که گفتی غم ندارم        دلم تنهاست یک همدم ندارم

بیا بابا بکن بابایی امشب        تو فکری کن بر این شیدایی امشب

در این بازی پدر مغلوب من شد    اسیر گفته های خوب من شد

خودم را همچو مجنون فرض کردم     کت و شلوار شیکی قرض کردم

گل از پارک کنار خانه چیدم     سپس یک جعبه شیرینی خریدم

به سرعت سمت عشق آباد رفتیم     پدر غمناک ومن دلشاد رفتیم

کنار رو به رو جنب اداره      همانجایی که دلبر خانه داره

پس از اکرام و استقبال بسیار    شدیم اندر سرای یار دلدار

چو از بحث سلام احوال رستیم       به گرمی در کنار هم نشستیم

پدرزن نیز با روی گشاده     به سوی بنده شد با صد افاده

دهان محترم را باز فرمود    مباحث را چنین آغاز فرمود

عزیزان چون که کوتاه است امشب    روم بنده سراغ اصل مطلب

پسر جان خانه و ماشین چه داری؟    بگو جانم کجا مشغول کاری؟

برای فخر ما در پیش اغیار      چه داری از جواهرهای بسیار؟

ازین حرفش دلم آشفت ناگاه      همه شور و سرم خفت ناگاه

چه پندارد من بی دست و پا را    من دانشجوی یک لاقبا را

تو فکر خانه ای من نون ندارم!    من حتی یک عدد فرقون ندارم!

در این ایام کار و شغل و فن کو؟     من بی گور مفلس را کفن کو؟

به زحمت فک خود را وا نمودم     سخن از این دل شیدا نمودم

که پول و خانه و ماشین و املاک    ندارم لیک دارم سینه ای پاک

دلی دارم نجیب و عاشقانه       صفا و مهر در آن جاودانه

ندارم هدیه مروارید الماس     دلی دارم سراسر غرق احساس

پدر زن مدتی پائید ما را     پریشان شد چو این سان دید ما را

بگفتا لال بادا این زبانت      که بوی شیر آید از دهانت

پسر، در کل عمری که سپردی    سر سفره همیشه عشق خوردی؟

محبت یا صفا نوشیده ای تو؟     لباس عاشقی پوشیده ای تو؟

همیشه غرق بوی یاس بودی؟     سوار تاکسی احساس بود؟

به جیبت شاخه های رازقی بود؟    سرت در زیر سقف عاشقی بود؟

همی گفت و همی دلخونمان کرد    به خفت بعد از آن بیرونمان کرد

من اما باز برگشتم دوباره        که شاید یافت گردد راه چاره

زدم فریاد ای سالار بیداد       منم عاشق تر از مجنون و فرهاد

پدر زن غرق خشم و جنگی آمد     دمی مهلت نداد اردنگی آمد

پدر گفت ای عزیز جان شنیدی؟    به عمق حرف های من رسیدی؟

حقارت بر دلت چسپید بابا؟     درخت عاشقی خشکید بابا؟

هنوزم غرق احساس شگرفی؟     زمردی و غرورت مانده حرفی؟

از آن پس عهدها با خود نمودم    تماما عشق را بایکُد نمودم

مجرد کیف می کردم حسابی     گهی می رفتم اما زیرِ آبی

زمان کرک و پرم را چید ناجور    محبت در دلم خشکید ناجور

از آن شام غریبان سوختم من    دهان عاشقی دوختم من

شاعر:قاسم صدقیان برزکی