دیشلمه

شهر سنگستان

دیشلمه

شهر سنگستان

بررسی ابعاد ادبی شعر

"یه توپ دارم قلقلیه
سرخ و سفید و آبیه
می زنم زمین، هوا میره
نمی دونی تا کجا میره
من این توپو نداشتم
مشقامو خوب نوشتم
بابام بهم عیدی داد
یه توپ قلقلی داد"

حال به بررسی مصراع ها می پردازیم:
"یه توپ دارم قلقلیه"
از آنجا که همه ی توپ ها قلقلی هستند، این مصرع نشان حماقت شاعر است. یا بیانگر این موضوع است که شاعر توپ های مثلثی و مربعی و لوزی هم داشته ولی حالا می خواهد در مورد آن توپش که قلقلی است صحبت کند. در هر صورت می توان این فرضیه را هم در نظر گرفت که شاعر می خواسته در لفافه و با استفاده از آرایه های ادبی نظیر تشبیه و استعاره، به گردی زمین که مرحوم گالیله آن را به اثبات رساند، تاکید کند!

لطفاً برای خواند متن کامل به ادامه مطلب مراجعه فرمایید.

"یه توپ دارم قلقلیه
سرخ و سفید و آبیه
می زنم زمین، هوا میره
نمی دونی تا کجا میره
من این توپو نداشتم
مشقامو خوب نوشتم
بابام بهم عیدی داد
یه توپ قلقلی داد"

"یه توپ دارم قلقلیه":
از آنجا که همه ی توپ ها قلقلی هستند، این مصرع نشان حماقت شاعر است. یا بیانگر این موضوع است که شاعر توپ های مثلثی و مربعی و لوزی هم داشته ولی حالا می خواهد درمورد آن توپش که قلقلی است صحبت کند. در هر صورت می توان این فرضیه را هم در نظر گرفت که شاعر می خواسته در لفافه و با استفاده از آرایه های ادبی نظیر تشبیه و استعاره، به گردی زمین که مرحوم گالیله آن را به اثبات رساند، تاکید کند!

"سرخ و سفید و آبیه":
این سه رنگ که نماد پرچم فرانسه است، نشان دهنده ی فرانسوی بودن توپ مورد نظر است. حالا چرا فرانسه؟ خدا می داند!

"می زنم زمین هوا میره / نمی دونی تا کجا میره":
این مصراع گویای مکان سروده شدن شعر است. جایی بیرون از جو زمین. چون این مصراع بحث جاذبه ی زمین را نقض می کند و در ادامه به لایتناهی بودن دنیا اشاره دارد که مسلماً به من و شما هیچ ربطی ندارد!!

"من این توپو نداشتم / مشقامو خوب نوشتم":
فقر! نداشتن توپ، آتاری، پلی استیشن و ... باعث شده که شاعر از درد نداری و بدبختی بنشیند و درس بخواند و مشق هایش را خوب بنویسد. برای مثال اکثر فوتبالیست ها که همیشه با توپ سر و کار دارند، وضعیت درسی مساعدی ندارند!

"بابام بهم عیدی داد / یه توپ قلقلی داد":
این مصراع هیچ تفسیر خاصی ندارد! جز اینکه شاعر از آرایه ی مبالغه اسفاده کرده است!! 

مداد باش!

پدر بزرگ، درباره چه می نویسید؟

 -درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید:
 -اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !
پدر بزرگ گفت: بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری ، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی
:

 

صفت اول: می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.

 

صفت دوم: باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیز تر می شود (و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

 

صفت سوم: مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.

 

صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.

و سر انجام پنجمین صفت مداد: همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی وبدانی چه می کنی 

http://navabhosseini.blogfa.com

صداقت

روزی پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند.
پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ی گیاهی داد و از آنها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند.
پینک یکی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت تمام تلاش خود را برای پادشاه شدن بکار گیرد، بنابراین با تمام جدیت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولی موفق نشد. به این فکر افتاد که دانه را در آب و هوای دیگری پرورش دهد، به همین دلیل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمایش کرد ولی موفق نشد.
پینک حتی با کشاورزان دهکده های اطراف شهر مشورت کرد ولی همه این کارها بیفایده بود و نتوانست گیاه را پرورش دهد.
بالاخره روز موعود فرا رسید. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گیاه کوچک خودشان را در گلدان برای پادشاه آورده بودند.
پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد. وقتی نوبت به پینک رسید، پادشاه از او پرسید: « پس گیاه تو کو؟» پینک ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد.
در این هنگام پادشاه دست پینک را بالا برد و او را جانشین خود اعلام کرد. همه جوانان اعتراض کردند.
پادشاه روی تخت نشست و گفت:« این جوان درستکارترین جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراین هیچ یک از دانه ها نمی بایست رشد می کردند.»
پادشاه ادامه داد: « مردم به پادشاهی نیاز دارند که با آنها صادق باشد، نه پادشاهی که برای رسیدن به قدرت و حفظ آن به هر کار خلافی دست بزند.» 

http://navabhosseini.blogfa.com