شعر شدم، قافیه بیداد کرد
باقله خوردم، شکمم باد کرد
باقله پیچیدهتر از نیچه بود
توی دلم، دلدلِ دلپیچه بود
انجمن شعر پر از همـ/ـهمه
من وسط این «همه» و آن «همه»
درد شکم دردشناسم نکرد
زور زدم، زور خلاصم نکرد
پیش خودم دم زدم از جرأتم
زور زدم با همهی قدرتم
هیکلم انگار به هرکول خورد
چیز بدی! توی دلم وول خورد
سمّیِ سمّی، وسط انجمن
باد شکم بود و شکم بود و من
مضطرب و منحنی و بیقرار
صندلیام در خطر انفجار
یک کمی از جای خودم کج شدم
منتظر عطسهی مخرج شدم
توی همین حین کسی بحث کرد
البته یک تجربهی نحس کرد
بحث که شد، حافظ سارق رسید
سبک عراقی، به مرافق* رسید
بحث، مفصل شد و بالا گرفت
«هرمنوتیک» جای «غزل» را گرفت
منتقدِ شاعرِ بعدی رسید
حافظِ بدبختیِ سعدی رسید
منتقد از حنجرهی خسته گفت
از خطر پنجرهی بسته گفت
از خطر توطئهی دیگران
از خطر پنجره که...؛ ناگهان↓
من وسط پنجرهها وا شدم
بمب اتم بودم و... خنثا شدم
بعد، کمی رودهی من رام شد
معدهی بیچارهام آرام شد
نه خبری بود از آن انفجار
نه خطر بمب اتم! نه فشار!
موشک دلپیچهی من، ظاهرن
رد شده بود از بغل انجمن
البته او هیچ صدایی نداشت
محو شد اما... اثرش را گذاشت!!!
گاز عجیبی همه جا را گرفت
بینیِ اتمسفرِ ما را گرفت
بعد، کمی گوشهی قلبم تپید
چشم چپم چپ شد و چپ چپ چپید
من همه را زیر نظر داشتم
از همهی قضیه خبر داشتم
باد که خارج شد و راحت شدم
روی خودم خوب مسلط شدم
بوی بدی البته پیچیده بود
بو، به گلوی همه چسبیده بود
بعد همه مات! که این بوی چیست؟
محفل شعر است! توالت که نیست!!!
یک نفر از آنطرف انجمن
فاتحه میداد به اجداد من
پیرزنی چادری و کمسواد
هی به بغلدستی من فحش داد
دختری آراسته از بیخ و بن
توی هوا کوفت کمی ادکلن
منتقدِ جنزده هم از جلو
گفت که احسنت به این رسم نو
گلپسری شیک و تمیز از عقب!
به همه میگفت: بدِ بیادب
بنده ولی غرق تفکر شدم
منتظر چند تلنگر شدم
این همه جنگ و جدل و هرج و مرج
بابت یک باقله برداشت خرج؟!
باقله و این همه تاب و تپش؟!
این همه عکسالعمل و واکنش؟!
ماندهام این باقله از نسل کیست؟
بوی بدش، زیر سر اجنبی ست!
گرچه شدم قهوهای و سرخ و زرد
هیچکس آن لحظه به من شک نکرد
بعد خودم وارد مبحث شدم
بیشتر از پیش مقدس شدم
دم زدم از توطئهی چین و روس
از ژوپیتر گفتم و کفر زئوس
از تروریسمِ بد و فرهنگِ «ایسم»
بعد زدم توی سر صهیونیسم
اسم خلیج آمد و پسوند فارس
آن سگ تازی! که به ما کرده پارس!!!
بعد منِ معترضِ آس و پاس
زود زدم توی خط اختلاس
عاقبت آنهمه دزدی چه شد؟
حل نشد آن مسالهها خودبه خود؟!
بااااز که شد مبحث دزد خبیث
کاسته شد رابطه با انگلیس!!!
بس که دم از هر خطری میزدم!
آنهمه بمب خبری میزدم!↓
انجمن شعر پر از گوش شد
باقله از بیخ فراموش شد
قضیهی من، جمع شد و... والسّلام
جلسه به خوبی و خوشی شد تمام
□□□
باز ولی غرق تفکر شدم
منتظرِ اصلِ تلنگر شدم
مملکت این است! همین انجمن
داخل آن کیست؟ تو هستی و من!
قصهی من، قصهی فی الحالِ ماست
نفت، فقط بوی بدش مال ماست
هی به من اینقدر نگویید: هیس!!!
بوی بد از ماست، نه از انگلیس!
مملکت این است، چه خوب و چه بد
هرکه در آن هر غلطی میکند
((هر دم از این باغ بری میرسد
شایعهی تازهتری میرسد))
شایعه، گندیست که رو میشود
تلویزیون حامی او میشود
بعد به هر گوشه سری میزند
هی به تو بمب خبری میزند
ساعت ده، ساعت نه، بیست و سی...
تو به جلو عقبعقب میرسی!
تلویزیون، داروی بیهوشی است
بمب خبر، بمب فراموشی است
بگذر از این بحث...؛ که من گشنه ام
جان خودم، جان وطن، گشنه ام
تا سر این سفره نمردم، بده
چند گرم گوشت به خوردم بده
از تو ندارم گلهای، ای خدا!
پس برو خوش باش! برو سینما!
روزیِ من، گرچه کمی دیر شد
باقله خوردم، شکمم سیر شد
*مرافق: توالت (عربی)
بچه ها دیکته دارید
قبولی سخت است
هر کسی درس نخواتد به خدا بد بخت است
حرف ها مثل هم اند از همه جا می آیند
گاه چسبیده بهم گاه جدا می آیند
جمله ها اکثرشان سخت ودو پهلو هستند
جمله ها مثل دو تا دوست بهم وابستند
بچه ها روز مهمی است !
بخوانید که من….
سر قولی که ندادید بمانید !
که من….
دوست دارم جلوی چشم کسی بد نشوید
از خیابان خدا با عجله رد نشوید…..
روز ها از پس هم رد شد و موعود رسید
روز مقبولی و تجدیدی و مردودی رسید
دست من بید شد از ترس….
معلم :
سر خط بچه ها حرف نباشد ،
بنویسید فقط
بنویسید خدا
بعد
بخوانید هوس
بنویسید قناری و
بخوانید قفس
بنویسید که طوفان و تلاطم شده است
هی بچرخید !
خدا پشت خدا گم شده است
بنویسید زمین سخت غریب است غریب
وقت افتادن از این تخت قریب است قریب
بچه ها گوش کنید این دو سه خط سنگین است
بنویسید شعف دخترکی غمگین است
روزگاری است تزلزل به تنش زل زده است
چشم های هوس از دور به او پل زده است
بنویسید شعف دخترکی کم پیداست
این همه گم شده اما همه جاغم پیداست
گر چه بابا غم نان میخورد و ما نان را
آخرین خط بنویسید بزرگ است خدا
بچه ها خسته نباشد ورق ها بالا
(نقل از رضا)
میان بنده و یک همکلاسی پدید آمد نواهای اساسی
هوس کردم در این ایام جاری روم یک شب برای خواستگاری
به بابایم بسی اصرار کردم دو ساعت روی مغزش کار کردم
که بابا جان مرا همسر نیاز است دلم جویای یار دلنواز است
پدر می گفت ای فرزند جانی من آگاهم به آنچه تو ندانی
که زن این آفت جان را رها کن مجرد باش باباجان صفا کن
بیا محکم بچسب این خانه ات را رهایش کن بخور یارانه ات را
شده سیصد تومان نان این زمانه هزار و صدتومان یک هندوانه
پیاز و گوجه و لیمو گران است خداوندا! عدس همسنگ جان است
برای عشق شیدایی هدف نیست ملاک عاشقی تنها که کف نیست
بدو گفتم پدر جان دل هلاک است اسیر عشق گشته چاک چاک است
پدر گفتا پسر جان عشق باد است جوانان را از این حالت زیاد است
من اما نسخه ای پیچم برایت که راحت می شوی جانم فدایت
زتخم مرغ و موز اینک حذر کن زخرما مدتی صرف نظر کن
که نور عقل برجانت بتابد ضمانت می کنم عشقت بخوابد
به او گفتم پدرجان این چه حرفیست دلم سرشار احساس شگرفی است
من از این ها که گفتی غم ندارم دلم تنهاست یک همدم ندارم
بیا بابا بکن بابایی امشب تو فکری کن بر این شیدایی امشب
در این بازی پدر مغلوب من شد اسیر گفته های خوب من شد
خودم را همچو مجنون فرض کردم کت و شلوار شیکی قرض کردم
گل از پارک کنار خانه چیدم سپس یک جعبه شیرینی خریدم
به سرعت سمت عشق آباد رفتیم پدر غمناک ومن دلشاد رفتیم
کنار رو به رو جنب اداره همانجایی که دلبر خانه داره
پس از اکرام و استقبال بسیار شدیم اندر سرای یار دلدار
چو از بحث سلام احوال رستیم به گرمی در کنار هم نشستیم
پدرزن نیز با روی گشاده به سوی بنده شد با صد افاده
دهان محترم را باز فرمود مباحث را چنین آغاز فرمود
عزیزان چون که کوتاه است امشب روم بنده سراغ اصل مطلب
پسر جان خانه و ماشین چه داری؟ بگو جانم کجا مشغول کاری؟
برای فخر ما در پیش اغیار چه داری از جواهرهای بسیار؟
ازین حرفش دلم آشفت ناگاه همه شور و سرم خفت ناگاه
چه پندارد من بی دست و پا را من دانشجوی یک لاقبا را
تو فکر خانه ای من نون ندارم! من حتی یک عدد فرقون ندارم!
در این ایام کار و شغل و فن کو؟ من بی گور مفلس را کفن کو؟
به زحمت فک خود را وا نمودم سخن از این دل شیدا نمودم
که پول و خانه و ماشین و املاک ندارم لیک دارم سینه ای پاک
دلی دارم نجیب و عاشقانه صفا و مهر در آن جاودانه
ندارم هدیه مروارید الماس دلی دارم سراسر غرق احساس
پدر زن مدتی پائید ما را پریشان شد چو این سان دید ما را
بگفتا لال بادا این زبانت که بوی شیر آید از دهانت
پسر، در کل عمری که سپردی سر سفره همیشه عشق خوردی؟
محبت یا صفا نوشیده ای تو؟ لباس عاشقی پوشیده ای تو؟
همیشه غرق بوی یاس بودی؟ سوار تاکسی احساس بود؟
به جیبت شاخه های رازقی بود؟ سرت در زیر سقف عاشقی بود؟
همی گفت و همی دلخونمان کرد به خفت بعد از آن بیرونمان کرد
من اما باز برگشتم دوباره که شاید یافت گردد راه چاره
زدم فریاد ای سالار بیداد منم عاشق تر از مجنون و فرهاد
پدر زن غرق خشم و جنگی آمد دمی مهلت نداد اردنگی آمد
پدر گفت ای عزیز جان شنیدی؟ به عمق حرف های من رسیدی؟
حقارت بر دلت چسپید بابا؟ درخت عاشقی خشکید بابا؟
هنوزم غرق احساس شگرفی؟ زمردی و غرورت مانده حرفی؟
از آن پس عهدها با خود نمودم تماما عشق را بایکُد نمودم
مجرد کیف می کردم حسابی گهی می رفتم اما زیرِ آبی
زمان کرک و پرم را چید ناجور محبت در دلم خشکید ناجور
از آن شام غریبان سوختم من دهان عاشقی دوختم من
شاعر:قاسم صدقیان برزکی