-
قصه باور نکردنی
پنجشنبه 21 تیرماه سال 1386 13:38
یکی داشت؛ یکی نداشت پادشاهی سه پسر داشت دوتاش کور بود و یکیش اصلاً چشم نداشت پسرها رفتند پیش پادشاه؛ تعظیم کردند و گفتند : ای پدر دلمان خیلی گرفته اجازه بده چند روزی بریم شکار و حال و هوایی عوض کنیم پادشاه اجازه داد پسرها رفتند پیش میرآخور گفتند : سه تا اسب خوب و برو بده ما بریم شکار میرآخور گفت : بروید تو اصطبل و هر...
-
تعجب
پنجشنبه 21 تیرماه سال 1386 13:37
در حاشیه یکی از پارکهای بزرگ شهر در خیابان امیر آباد مجسمه ی مردی ست شاید از برنز یا فلز دیگر که روی یک صندلی سنگی نشسته است و به پارک نگاه می کند او بسیار طبیعی ست و کمی هم خسته او را طوری ساخته اند که خم به ابرو نمی آورد او را طوری ساخته اند که درد را حس نمی کند او را طوری ساخته اند که ظاهرا چیزی نمی شنود چیزی نمی...
-
تقویم دانشگاهی من
پنجشنبه 21 تیرماه سال 1386 13:32
شنبه : همون لحظه ای که وارد دانشکده شدم متوجه نگاه سنگینش شدم هر جا که می رفتم اونو می دیدم یک بار که از جلوی هم در اومدیم نزدیک بود به هم بخوریم صداشو نازک کرد گفت : ببخشید من که می دونم منظورش چی بود تازه ساعت 9:30 هم که داشتم بورد را می خوندم اومد و پشت سرم شروع به خوندن بورد کرد آره دقیقا می دونم منظورش چیه اون می...
-
مکر و حیله زن
پنجشنبه 21 تیرماه سال 1386 13:32
روزی, روزگاری مردی تصمیم گرفت کتابی بنویسد به اسم مکر زن زنی از این قضیه باخبر شد و راه افتاد پرسان پرسان خانه آن مرد را پیدا کرد به بهانه ای رفت تو و پرسید داری چی می نویسی؟ مرد جواب داد دارم کتابی می نویسم به اسم مکر زنان, تا مردها بخوانند و هیچ وقت فریب آن ها را نخورند زن گفت : ای مرد تو خودت نمی توانی فریب زن ها...
-
حقیقت شعر
پنجشنبه 21 تیرماه سال 1386 13:30
جوانمردا! این شعرها را چون آینه دان ! آخر ، دانی که آینه را صورتی نیست ، در خود. اما هرکه نگه کند، صورت خود تواند دیدن همچنین می دان که شعر را ، در خود ، هیچ معنایی نیست ! اما هر کسی، از او، آن تواند دیدن که نقد روزگار و کمال کار اوست و اگر گویی‚ ”شعر را معنی آن است که قائلش خواست و دیگران معنی دیگر وضع می کنند از خود...
-
سرود زهر
پنجشنبه 21 تیرماه سال 1386 13:23
می مکم پستان شب را وز پی رنگی به افسون تن نیالوده چشم بر خکسترش را با نگاه خویش می کاوم از پی نابودی ام دیری است زهر می ریزد به رگهای خود این جادوی بی آزرم تا کند آلوده با آن شیر پس برای آن که رد فکر او گم کند فکرم می کند رفتار با من نرم لیک چه غافل نقشه های او چه بی حاصل نبض من هر لحظه می خندد به پندارش او نمی داند...
-
غمی غمنک
پنجشنبه 21 تیرماه سال 1386 13:20
شب سردی است و من افسرده راه دوری است و پایی خسته تیرگی هست و چراغی مرده می کنم تنها از جاده عبور دور ماندند ز من آدمها سایه ای از سر دیوار گذشت غمی افزود مرا بر غم ها فکر تاریکی و این ویرانی بی خبر آمد تا به دل من قصه ها ساز کند پنهانی نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر سحر نزدیک است هر دم این بانگ برآرم از دل وای این...
-
دریا و مرد
پنجشنبه 21 تیرماه سال 1386 13:19
تنها و روی ساحل مردی به راه می گذرد نزدیک پای او دریا همه صدا شب ‚ گیج درتلاطم امواج باد هراس پیکر رو میکند به ساحل و درچشم های مرد نقش خطر را پر رنگ میکند انگار هی می زند که : مرد! کجا میروی کجا ؟ و مرد می رود به ره خویش و باد سرگردان هی می زند دوباره : کجا می روی؟ و مرد می رود و باد همچنان امواج ‚ بی امان از راه می...
-
گفتی که باد مرده است
پنجشنبه 21 تیرماه سال 1386 13:16
گفتی که: « باد، مرده ست! از جای بر نکنده یکی سقف راز پوش بر آسیاب ِ خون، نشکسته در به قلعه بیداد، بر خک نفکنیده یکی کاخ باژگون. مرده ست باد!» گفتی: « بر تیزه های کوه با پیکرش،فروشنده در خون، افسرده است باد!» تو بارها و بارها با زندگیت شرمساری از مردگان کشیده ای. این را،من همچون تبی ـ درست همچون تبی که خون به رگم خشک...
-
شاملو
پنجشنبه 21 تیرماه سال 1386 13:14
مرغ باران در تلاش شب که ابر تیره می بارد روی دریای هراس انگیز و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران می کشد فریاد خشم آمیز و سرود سرد و پر توفان دریای حماسه خوان گرفته اوج می زند بالای هر بام و سرائی موج و عبوس ظلمت خیس شب مغموم ثقل ناهنجار خود را بر سکوت بندر خاموش می ریزد، - می کشد دیوانه واری در چنین هنگامه روی گام...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 تیرماه سال 1386 10:51
چه کسی می خواهد من وتو ما نشویم؟ خانه اش ویران باد!
-
قاصدک
سهشنبه 28 فروردینماه سال 1386 09:37
قاصدک قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟ از کجا وز که خبر آوردی ؟ خوش خبر باشی ، اما ،اما گرد بام و در من بی ثمر می گردی انتظار خبری نیست مرا نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس برو آنجا که تو را منتظرند قاصدک در دل من همه کورند و کرند دست بردار ازین در وطن خویش غریب قاصد تجربه های همه تلخ با...
-
میراث
سهشنبه 28 فروردینماه سال 1386 09:34
میراث پوستینی کهنه دارم من یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود سالخوردی جاودان مانند مانده میراث از نیکانم مرا ، این روزگار آلود جز پدرم ایا کسی را می شناسم من کز نیکانم سخن گفتم ؟ نزد آن قومی که ذرات شرف در خانه ی خونشان کرده جا را بهر هر چیز دگر ، حتی برای آدمیت ، تنگ خنده دارد از نایکانی سخن گفتن ، که من گفتم...
-
شهر سنگستان
سهشنبه 28 فروردینماه سال 1386 09:31
قصه ی شهر سنگستان دو تا کفتر نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی که روییده غریب از همگنان در ردامن کوه قوی پیکر دو دلجو مهربان با هم دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم دو تنها رهگذر کفتر نوازشهای این آن را تسلی بخش تسلیهای آن این نوازشگر خطاب ار هست : خواهر جان جوابش : جان خواهر...