دیشلمه

شهر سنگستان

دیشلمه

شهر سنگستان

قصه باور نکردنی

 

یکی داشت؛ یکی نداشت  پادشاهی سه پسر داشت  دوتاش کور بود و یکیش اصلاً چشم نداشت  پسرها رفتند پیش پادشاه؛ تعظیم کردند و گفتند :  ای پدر  دلمان خیلی گرفته  اجازه بده چند روزی بریم شکار و حال و هوایی عوض کنیم  
پادشاه اجازه داد  پسرها رفتند پیش میرآخور  گفتند :  سه تا اسب خوب و برو بده ما بریم شکار  
میرآخور گفت :   بروید تو اصطبل و هر اسبی که خواستید ببرید  
رفتند دیدند تو اصطبل فقط سه تا اسب هست  دوتاش چلاق بود و یکیش اصلاً پا نداشت  اسب ها را آوردند بیرون و رفتند به میرشکار گفتند :  سه تا تفنگ خوب بده ما بریم شکار  
میرشکار گفت :   بروید تو اسلحه خانه و هر تفنگی که می خواهید بردارید  
پسرها رفتند دیدند سه تا تفنگ تو اسلحه خانه هست  دوتاش شکسته بود و یکیش قنداق نداشت  آن ها را ورداشتند؛ سوار اسب هاشان شدند و از دروازه ای که در نداشت رفتند به بیابانی که راه نداشت  از کوهی گذشتند که گردنه نداشت و به کاروانسرایی رسیدند که دیوار نداشت  تو کاروانسرا سه تا دیگ بود  دوتاش شکسته بود و سومی اصلاً ته نداشت
همین جور که می رفتند سه تا تیر و کمان پیدا کردند  دوتاش شکسته بود و یکیش اصلاً زه نداشت  رسیدند به سه تا آهو و با همان تیر و کمان ها آن ها را زدند  وقتی رفتند بالای سرشان, دوتاش مرده بود و یکیش اصلاً جان نداشت  آهو ها را بردند تو همان کاروانسرایی که دیوار نداشت  پوستشان را کندند و آن ها را گذاشتند تو همان دیگ هایی که دوتاش شکسته بود و یکیش ته نداشت  زیرشان را آتش کردند؛ استخوان پخت گوشت اصلاً خبر نداشت
تشنه که شدند, گشتند دنبال آب  سه تا نهر پیدا کردند  دوتاش خشک بود؛ یکیش اصلاً آب نداشت  از زور تشنگی پوز گذاشتند به نهری که نم داشت و بنا کردند به مکیدن  دوتاشان ترکید؛ یکیشان اصلاً سر از نهر ورنداشت
به شاه خبر دادند این چه شکاری بود که این بچه ها رفتند  شاه وزیرش را خواست و گفت :   به اجازه چه کسی گذاشتی این بچه ها برند شکار؟ زود برو تا بلایی سرشان نیامده آن ها را برگردان که حوصله درد سر ندارم  
 
رفتیم بالا آرد بود؛
اومدیم پایین خمیر بود؛
قصه ما همین بود

تعجب

 

در حاشیه یکی از پارکهای بزرگ شهر
در خیابان امیر آباد
 مجسمه ی مردی ست شاید از برنز یا فلز دیگر
 که روی یک صندلی سنگی نشسته است و به پارک نگاه می کند
 او بسیار طبیعی ست
 و کمی هم خسته
 او را طوری ساخته اند
 که خم به ابرو نمی آورد
او را طوری ساخته اند
که درد را حس نمی کند
 او را طوری ساخته اند
 که ظاهرا
چیزی نمی شنود
 چیزی نمی بیند
 چیزی نمی گوید
 و هیچ آرزویی و غصه یی ندارد
 او را دقیقا برای کنار پارک خوشبخت ساخته اند
در زمستان گذشته
من با این مجسمه دوست شدم
چرا که هر روز صبح زود برای ورزش به این پارک می رفتم
چرا که می توانستم گهگاه چند کلمه یی با او درد دل کنم
به رازداری او مطمئن بودم
و او را به چشم سنگ صبور قصه ها نگاه می کردم
من در زمستان گذشته
بعد از اینکه با مجسمه دوست شدم
 هفت و شاید هم هشت روز با او درددل کردم
فقط هفت یا هشت روز
و در آخرین روزی که با او درددل کردم
ناگهان ترکید
با صدایی وحشتنک
و من خیلی تعجب کردم
البته نه برای اینکه مجسمه ترکید ....
***
حالا چند جای مجسمه را وصله پینه کرده اند
و به من هم گفته اند کنار آن مجسمه ننشینم
یعنی نوشته اند : دست نزنید ‚ تازه تعمیر است
من هنوز هم متعجبم
 و گمان می کنم
تا روزی که بمیرم
متعجب باقی بمانم
البته نه برای اینکه مجسمه ترکید
 

از کتاب در حد توانستن
شعر گونه هایی از نادر ابراهیمی

تقویم دانشگاهی من

 

شنبه : همون لحظه ای که وارد دانشکده شدم متوجه نگاه سنگینش شدم هر جا که می رفتم اونو می دیدم یک بار که از جلوی هم در اومدیم نزدیک بود به هم بخوریم صداشو نازک کرد گفت : ببخشید
 من که می دونم منظورش چی بود تازه ساعت 9:30 هم که داشتم بورد را می خوندم اومد و پشت سرم شروع به خوندن بورد کرد آره دقیقا می دونم منظورش چیه اون می خواد زن من بشه
بچه ها می گفتن اسمش مریمه
از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم
یک شنبه : امروز ساعت 9 به دانشکده رفتم موقع تو سرویس یه خانمی پشت سرم نشسته بود و با رفیقش می گفتن و می خندیدن تازه به من گفت آقا میشه شیشه پنجرتون رو ببندین من که می دونم منظورش چی بود اسمش رو می دونستم اسمش نرگسه
 مث روز معلوم بود که با این خندیدن می خواد دل منو نرم کنه که بگیرمش راستیتش منم از اون بدم نمی آد از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم با نرگس هم ازدواج کنم
 دوشنبه : امروز به محض اینکه وارد دانشکده شدم سر کلاس رفتم بعد از کلاس مینا یکی از همکلاسیهام جزوه منو ازم خواست من که می دونم منظورش چی بود حتما مینا هم علاقه داره با من ازدواج کنه راستیتش منم از مینا بدم نمیآد از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم با مینا هم ازدواج کنم
 سه شنبه : امروز اصلا روز خوبی نبود نه از مریم خبری بود نه از نرگس نه از مینا فقط یکی از من پرسید آقا ببخشید امور دانشجویی کجاست ؟
من که می دونم منظورش چیه ولی تصمیم نگرفتم باهاش ازدواج کنم چون کیفش آبی رنگ بود حتما استقلالیه وقتی که جریان رو به دوستم گفتم به من گفت : ای بابا !‌ بدبخت منظوری نداشته ولی من می دونم رفیقم به ارتباطات بالای من با دخترا حسودیش می شه حالا به کوری چشم دوستم هم که شده هر جور شده با این یکی هم ازدواج می کنم
چهار شنبه : امروز وقتی که داشتم وارد سلف می شدم یک مرتبه متوجه شدم که از دانشگاه آزاد ساوه به دانشگاه ما اردو اومدند یکی از دخترای اردو از من پرسید : ببخشید آقا دانشکده پرستاری کجاست ؟ من که می دونستم منظورش چیه اما تو کاردرستی خودم موندم که چه طور این دختر ساوجی هم منو شناخته و به من علاقه پیدا کرده حیف اسمش رو نفهمیدم راستیتش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم هر طور شده پیداش کنم و باهاش ازدواج کنم طفلکی گناه داره از عشق من پیر می شه
پنج شنبه : یکی از دوستهای هم دانشکده ایم به نام احمد منو به تریا دعوت کرد من که می دونستم از این نوشابه خریدن منظورش چیه می خواد که من بی خیال مینا بشم راستیتش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون عمرا قبول کنم
جمعه : امروز ضبح در خواب شیرینی بودم که داشتم خواب عروسی بزرگ خودم رومی دیدم عجب شکوهی و عظمتی بود داشتم انگشتم رو توی کاسه عسل فرو میکردم و.... مادرم یک هو از خواب بیدارم کرد و گفت برم چند تا نون بگیرم وقتی تو صف نانوایی بودم دختر خانمی از من پرسید ببخشید آقا صف پنج تایی ها کدومه ؟ من که می دونم منظورش چی بود اما عمرا باهاش ازدواج کنم
 راستش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون من از دختری که به نانوایی بیاد خیلی خوشم نمیاد
شنبه : امروز صبح زود از خواب بیدار شدم صبحانه را خوردم و اودم که راه بیفتم مادرم گفت : نمی خواد دانشگاه بری امروز جواب نوار مغزت آماده ست برو از بیمارستان بگیر
 راستیتش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون مردم می گن من مشکل روانی دارم
 

برگرفته از بولتن جشنواره دانشجویی اصفهان اردیبهشت 81