یا کنج قفس یا مرگ،این بختِ کبوترهاست
دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاست
اِی بر پدرت دنیا،آن باغ جوانم کو؟
دریاچهی آرامم،کوه هیجانم کو؟
بر آینهی خانه جای کف دستم نیست
آن پنجرهای را که با توپ شکستم نیست
پشتم به پدر گرم و دنیا خودِ مادر بود
تنها خطرِ ممکن،اطرافِ سماور بود
از معرکهها دور و در مهلکهها ایمن
یک ذهنِ هزار آیا،از چیستی آبستن
یک هستیِ سردستی در بود و عدم بودم
گور پدر دنیا،مشغول خودم بودم
هرطور دلم میخواست آینده جلو میرفت
هر شعبدهای دستش رو میشد و لو میرفت
صد مرتبه میکشتند،یکبار نمیمردم
حالم که به هم میریخت جز حرص نمیخوردم
آیندهی خیلی دور،ماضیِ بعیدی بود
پشت درِ آرامش طوفانِ شدیدی بود
آن خاطرههای خشک در متنِ عطش مانده
آن نیمهی پُررنگم در کودکیاش مانده
اما منِ امروزی،کابوسِ پُر از خواب است
تکلیف شب و روزم با با دکتر اعصاب است
نفرینِ کدام احساس خون کرد جهانم را؟
با جهدِ چه جادویی بستند دهانم را؟
من مرد شدم وقتی زن از بدنش سر رفت
وقتی دو بغل مهتاب از پیرهنش سر رفت
اندازهی اندوهم اندازهی دفتر نیست
شرح دو جهان خواهش در شعر میسر نیست
یک چشم پُر از اشک و چشمِ دگرم خون است
وضعیتِ امروزم آیندهی مجنون است
سر باز نکن اِی اشک،از جاذبه دوری کن
اِی بغضِ پُر از عصیان اینبار صبوری کن
من اشک نخواهم ریخت،این بغض خدادادیست
عادت به خودم دارم،افسردگیام عادیست
پس عشق به حرف آمد،ساعت دهنش را بست
تقویم به دستِ خویش بندِ کفنش را بست
او مُردهی کشتن بود،ابزار فراهم کرد
حوای هزاران سیب قصدِ منِ آدم کرد
لبخند مرا بس بود،آغوش لِهم میکرد
آن بوسه مرا میکشت،لب منهدمم میکرد
آن بوسه و آن آغوش،قتاله و مقتل بود
در سیرِ مرا کشتن این پردهی اول بود
تنها سرِ من بین این ولوله پایین است
با من همه غمگینند تا طالع من این است
در پیچ و خمِ گله یکبار تو را دیدم
بین دو خیابان گرگ هی چشم چرانیدم
محضِ دو قدم با تو از مدرسه در رفتم
چشمت به عروسک بود،تا جیبِ پدر رفتم
این خاصیت عشق است،باید بلدت باشم
سخت است ولی باید در جزر و مَدت باشم
هرچند که بیلنگر،هرچند که بیفانوس
حکم آنچه تو فرمایی اِی خانم اقیانوس
کُشتی و گذر کردی،دستانِ دعا پشتت
بر گودِ گلویم ماند جا پای هر انگشتت
از قافله جا ماندم تا همقدمت باشم
تا در طَبقِ تقسیم راضی به کمت باشم
آفت که به جانم زد کشتم همه گندم شد
سهمِ کمِ من از سیب نانِ شبِ مردم شد
اِی بر پدرت دنیا،آهسته چهها کردی
بین من و دیروزم مغلوبه به پا کردی
حالا پدرم غمگین،مادر که خودآزار است
تنهاییِ بیرحمم زیر سرِ خودکار است
هر شعر که چاقیدم از وزنِ خودم کم شد
از خانه به ویرانی،تکرارِ سلوکم شد
زیر قدمت بانو دل ریختهام برگرد
از طاق هزاران ماه آویختهام برگرد
هر چیز به جز اسمت از حافظهام تُف شد
تا حالِ مرا دیدند سیگار تعارف شد
گیجیِ نخِ اول،خون سرفهی آخر شد
خودکار غزل رو کرد،لب زهرِ مکرر شد
گیجیِ نخِ دوم،بستر به زبان آمد
هر بالشِ هرجایی یک دسته کبوتر شد
گیجیِ نخِ سوم،دل شور برش میداشت
کوتاهیِ هر سیگار با عمر برابر شد
گیجیِ نخِ بعدی،در آینه چین افتاد
روحی که کنارم بود هذیانِ مصور شد
در ثانیهای مجبور نبض از تک و تا افتاد
اینگونه مقدر بود،اینگونه مقرر شد
ما حاصلِ من با توست،قانونِ ضمیر این است
دنیای شکستنهاست،ما؛جمعِ مکسر شد
سیگار پس از سیگار،کبریت پس از کبریت
روح از ریهام دل کند،در متن شناور شد
فرقی که نخواهد کرد در مردنِ من
تنها با آن گره ابرو مردن علنیتر شد
یک گامِ دگر مانده،در معرض تابوتم
کبریت بکِش بانو،من بشکهی باروتم
هر کس غمِ خود را داشت،هر کس سرِ کارش ماند
من نشئهی زخمی که یک شهر خمارش ماند
چیزی که شکستم داد خمیازهی مردم بود
اِی اطلسِ خوابآلود،این پردهی دوم بود
هرچند تو تا بودی خون ریختنیتر بود
از خواهرِ مغمومم سیگار تنیتر بود
هرچند تو تا بودی هر روز جهنم بود
این جنگِ ملالآور بر عشق مقدم بود
هرچتد تو تا بودی ساعت خفقان بود و
حیرت به زبان بود و دستم به دهان بود و
چشمم به جهان بود و بختک به شبم آمد
روزم سرطان بود و جانم به لبم آمد
هرچند تو تا بودی دل در قدَحش غم داشت
خوب است که برگشتی،این شعر جنون کم داشت
اِی پیکرِ آتشزن بر پیکرهی مردان
اِی سقفِ مخدرها،جادوی روانگردان
اِی منظرهی دوزخ در آینهای مخدوش
آغاز تباهیها در عاقبتِ آغوش
اِی گافِ گناه،اِی عشق،بانوی بنی عصیان
اِی گندمِ قبل از کشت،اِی کودکیِ شیطان
اِی دردسرِ کِشدار،اِی حادثهی ممتد
اِی فاجعهی حتمی،قطعیتِ صد در صد
اِی پیچ و خمِ مایوس،دالانِ دو سر بسته
بیچارگیِ سیگار در مسلخِ هر بسته
اِی آیهی تنهایی،اِی سورهی مایوسم
هر قدر خدا باشی من دست نمیبوسم
اِی عشقِ پدر نامرد،سر سلسلهی اوباش
این دَم دَمِ آخر را اینبار به حرفم باش
دندان به جگر بگذار،یک گامِ دگر باقیست
این ظرفِ هلاهل را یک جامِ دگر باقیست
دندان به جگر بگذار،تهماندهی من مانده
از مثنویِ بودن یک بیت دهن مانده
دنیا کمکم کرده است،از جمع کمم کرده است
بیحاصل و بیمقدار،یک صفرِ پس از اعشار
یک هیچِ عذابآور،آیندهی خوابآور
لیوانِ پُر از خالی،دلخوش به خوشاقبالی
راضی به اگر،شاید،هر چیز که پیش آید
سرگرمِ سرابی دور،در جبرِ جهان مجبور
لبخندی اگر پیداست از عقدهگشاییهاست
ما هر دو پُر از دردیم،صد بار غلط کردیم
ما هر دو خطاکاریم،سرگیجهی تکراریم
من مست و تو دیوانه،ما را که بَرَد خانه
دلداده و دلگیرم،حیف است نمیمیرم
اِی مادرِ دلتنگم،دلبازترین تابوت
دروازهی از ناسوت،تا شَعشعهی لاهوت
بعد از تو کسی آمد،اشکی به میان انداخت
آن خانمِ اقیانوس کابوس به جان انداخت
اِی پیچ و خمِ کارون تا بندِ کمربندت
آبستنِ از طغیان،الوند و دماوندت
جانم به دو دستِ توست،آمادهی اعجازم
باید من و شعرم را در آب بیاندازم
دردی که به دوشم ماند از کوه سبکتر نیست
این پردهی آخر بود اما غمِ آخر نیست
دستانِ دلم بالاست،تسلیمِ دو خط شعرم
هر آنچه که بودم هیچ،اینبار فقط شعرم
علیرضا آذر
شعر شدم، قافیه بیداد کرد
باقله خوردم، شکمم باد کرد
باقله پیچیدهتر از نیچه بود
توی دلم، دلدلِ دلپیچه بود
انجمن شعر پر از همـ/ـهمه
من وسط این «همه» و آن «همه»
درد شکم دردشناسم نکرد
زور زدم، زور خلاصم نکرد
پیش خودم دم زدم از جرأتم
زور زدم با همهی قدرتم
هیکلم انگار به هرکول خورد
چیز بدی! توی دلم وول خورد
سمّیِ سمّی، وسط انجمن
باد شکم بود و شکم بود و من
مضطرب و منحنی و بیقرار
صندلیام در خطر انفجار
یک کمی از جای خودم کج شدم
منتظر عطسهی مخرج شدم
توی همین حین کسی بحث کرد
البته یک تجربهی نحس کرد
بحث که شد، حافظ سارق رسید
سبک عراقی، به مرافق* رسید
بحث، مفصل شد و بالا گرفت
«هرمنوتیک» جای «غزل» را گرفت
منتقدِ شاعرِ بعدی رسید
حافظِ بدبختیِ سعدی رسید
منتقد از حنجرهی خسته گفت
از خطر پنجرهی بسته گفت
از خطر توطئهی دیگران
از خطر پنجره که...؛ ناگهان↓
من وسط پنجرهها وا شدم
بمب اتم بودم و... خنثا شدم
بعد، کمی رودهی من رام شد
معدهی بیچارهام آرام شد
نه خبری بود از آن انفجار
نه خطر بمب اتم! نه فشار!
موشک دلپیچهی من، ظاهرن
رد شده بود از بغل انجمن
البته او هیچ صدایی نداشت
محو شد اما... اثرش را گذاشت!!!
گاز عجیبی همه جا را گرفت
بینیِ اتمسفرِ ما را گرفت
بعد، کمی گوشهی قلبم تپید
چشم چپم چپ شد و چپ چپ چپید
من همه را زیر نظر داشتم
از همهی قضیه خبر داشتم
باد که خارج شد و راحت شدم
روی خودم خوب مسلط شدم
بوی بدی البته پیچیده بود
بو، به گلوی همه چسبیده بود
بعد همه مات! که این بوی چیست؟
محفل شعر است! توالت که نیست!!!
یک نفر از آنطرف انجمن
فاتحه میداد به اجداد من
پیرزنی چادری و کمسواد
هی به بغلدستی من فحش داد
دختری آراسته از بیخ و بن
توی هوا کوفت کمی ادکلن
منتقدِ جنزده هم از جلو
گفت که احسنت به این رسم نو
گلپسری شیک و تمیز از عقب!
به همه میگفت: بدِ بیادب
بنده ولی غرق تفکر شدم
منتظر چند تلنگر شدم
این همه جنگ و جدل و هرج و مرج
بابت یک باقله برداشت خرج؟!
باقله و این همه تاب و تپش؟!
این همه عکسالعمل و واکنش؟!
ماندهام این باقله از نسل کیست؟
بوی بدش، زیر سر اجنبی ست!
گرچه شدم قهوهای و سرخ و زرد
هیچکس آن لحظه به من شک نکرد
بعد خودم وارد مبحث شدم
بیشتر از پیش مقدس شدم
دم زدم از توطئهی چین و روس
از ژوپیتر گفتم و کفر زئوس
از تروریسمِ بد و فرهنگِ «ایسم»
بعد زدم توی سر صهیونیسم
اسم خلیج آمد و پسوند فارس
آن سگ تازی! که به ما کرده پارس!!!
بعد منِ معترضِ آس و پاس
زود زدم توی خط اختلاس
عاقبت آنهمه دزدی چه شد؟
حل نشد آن مسالهها خودبه خود؟!
بااااز که شد مبحث دزد خبیث
کاسته شد رابطه با انگلیس!!!
بس که دم از هر خطری میزدم!
آنهمه بمب خبری میزدم!↓
انجمن شعر پر از گوش شد
باقله از بیخ فراموش شد
قضیهی من، جمع شد و... والسّلام
جلسه به خوبی و خوشی شد تمام
□□□
باز ولی غرق تفکر شدم
منتظرِ اصلِ تلنگر شدم
مملکت این است! همین انجمن
داخل آن کیست؟ تو هستی و من!
قصهی من، قصهی فی الحالِ ماست
نفت، فقط بوی بدش مال ماست
هی به من اینقدر نگویید: هیس!!!
بوی بد از ماست، نه از انگلیس!
مملکت این است، چه خوب و چه بد
هرکه در آن هر غلطی میکند
((هر دم از این باغ بری میرسد
شایعهی تازهتری میرسد))
شایعه، گندیست که رو میشود
تلویزیون حامی او میشود
بعد به هر گوشه سری میزند
هی به تو بمب خبری میزند
ساعت ده، ساعت نه، بیست و سی...
تو به جلو عقبعقب میرسی!
تلویزیون، داروی بیهوشی است
بمب خبر، بمب فراموشی است
بگذر از این بحث...؛ که من گشنه ام
جان خودم، جان وطن، گشنه ام
تا سر این سفره نمردم، بده
چند گرم گوشت به خوردم بده
از تو ندارم گلهای، ای خدا!
پس برو خوش باش! برو سینما!
روزیِ من، گرچه کمی دیر شد
باقله خوردم، شکمم سیر شد
*مرافق: توالت (عربی)
بچه ها دیکته دارید
قبولی سخت است
هر کسی درس نخواتد به خدا بد بخت است
حرف ها مثل هم اند از همه جا می آیند
گاه چسبیده بهم گاه جدا می آیند
جمله ها اکثرشان سخت ودو پهلو هستند
جمله ها مثل دو تا دوست بهم وابستند
بچه ها روز مهمی است !
بخوانید که من….
سر قولی که ندادید بمانید !
که من….
دوست دارم جلوی چشم کسی بد نشوید
از خیابان خدا با عجله رد نشوید…..
روز ها از پس هم رد شد و موعود رسید
روز مقبولی و تجدیدی و مردودی رسید
دست من بید شد از ترس….
معلم :
سر خط بچه ها حرف نباشد ،
بنویسید فقط
بنویسید خدا
بعد
بخوانید هوس
بنویسید قناری و
بخوانید قفس
بنویسید که طوفان و تلاطم شده است
هی بچرخید !
خدا پشت خدا گم شده است
بنویسید زمین سخت غریب است غریب
وقت افتادن از این تخت قریب است قریب
بچه ها گوش کنید این دو سه خط سنگین است
بنویسید شعف دخترکی غمگین است
روزگاری است تزلزل به تنش زل زده است
چشم های هوس از دور به او پل زده است
بنویسید شعف دخترکی کم پیداست
این همه گم شده اما همه جاغم پیداست
گر چه بابا غم نان میخورد و ما نان را
آخرین خط بنویسید بزرگ است خدا
بچه ها خسته نباشد ورق ها بالا
(نقل از رضا)