دیشلمه

شهر سنگستان

دیشلمه

شهر سنگستان

داستان کوتاه :عشق بدون مرز

این داستان شاید تکراری باشه اما واسه اونایی که نشنیدن...: 

عشق بدون مرز

داستان در مورد سربازیست که بعد از جنگیدن در ویتنام به خانه بر گشت. قبل از مراجعه به خانه از سان فرانسیسکو با پدر و مادرش تماس گرفت

" بابا و مامان" دارم میام خونه، اما یه خواهشی دارم. دوستی دارم که می خوام بیارمش به خونه

پدر و مادر در جوابش گفتند: "حتما" ، خیلی دوست داریم ببینیمش

پسر ادامه داد:"چیزی هست که شما باید بدونید. دوستم در جنگ شدیدا آسیب دیده. روی مین افتاده و یک پا و یک دستش رو از دست داده. جایی رو هم نداره که بره و می خوام بیاد و با ما زندگی کنه

"متاسفم که اینو می شنوم. می تونیم کمکش کنیم جایی برای زندگی کردن پیدا کنه

"نه، می خوام که با ما زندگی کنه

پدر گفت: "پسرم، تو نمی دونی چی داری می گی. فردی با این نوع معلولیت درد سر بزرگی برای ما می شه. ما داریم زندگی خودمون رو می کنیم و نمی تونیم اجازه بدیم چنین چیزی زندگیمون رو به هم بزنه. به نظر من تو بایستی بیای خونه و اون رو فراموش کنی. خودش یه راهی پیدا می کنه

در آن لحظه، پسر گوشی را گذاشت. پدر و مادرش خبری از او نداشتند تا اینکه چند روز بعد پلیس سان فرانسیسکو با آنها تماس گرفت. پسرشان به خاطر سقوط از ساختمانی مرده بود. به نظر پلیس علت مرگ خودکشی بوده. پدر و مادر اندوهگین، با هواپیما به سان فرانسیسکو رفتند و برای شناسایی جسد پسرشان به سردخانه شهر برده شدند. شناسایی اش کردند. اما شوکه شدند به این خاطر که از موضوعی مطلع شدند که چیزی در موردش نمی دانستند. پسرشان فقط یک دست و یک پا داشت

پدر و مادری که در این داستان بودند شبیه بعضی از ما هستند. برای ما دوست داشتن افراد زیبا و خوش مشرب آسان است. اما کسانی که باعث زحمت و دردسر ما می شوند را کنار می گذاریم. ترجیح می دهیم از افرادی که سالم، زیبا و خوش تیپ نیستند دوری کنیم. خوشبختانه، کسی هست که با ما اینطور رفتار نمی کند. بدون توجه به اینکه چه ناتوانی هایی داریم

SHORT STORIESمنبع
ترجمه: سعید ضروری
 

نظرات 5 + ارسال نظر
محمد دوشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 09:36 ق.ظ

روز و شبتون بخیر دوست عزیز.

مینا.م دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:49 ب.ظ http://baharenili.persianblog.ir

اگر چه داستان این پست رو قبلآ شنیده بودم اما کلآ از وبتون خوشم اومد.به موضوعاتی که بهشون علاقه دارم میپردازید.ممنون که وبتون رو بهم معرفی کردین.

مینا(بهار نیلی) چهارشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:55 ب.ظ http://baharenili.persianblog.ir

خداوند رحمت کنه زنده یاد قیصر رو.یادش همیشه باهامون میمونه.

غزل یکشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:26 ق.ظ http://grooh.com

خیلی جالب وتاثیرگذار بود...

پگاه پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 04:01 ب.ظ http://woman-rights.blogfa.com

این داستانو اولین بار تو مجله دانش آموز تو دوره ی راهنمایی خوندم واقعا زیبا و تکان دهنده است....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد