دیشلمه

شهر سنگستان

دیشلمه

شهر سنگستان

در آن لحظه

 

در آن لحظه که من از پنجره بیرون نگا کردم
 کلاغی روی بام خانه ی همسایه ی ما بود
 و بر چیزی ، نمیدانم چه ، شاید تکه استخوانی
 دمادم تق و تق منقار می زد باز
 و نزدیکش کلاغی روی آنتن قار می زد باز
 نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بخیل است
و تنها می خورد هر کس که دارد
 در آن لحظه از آن آنتن چه امواجی گذر می کرد
 که در آن موجها شاید یکی نطقی در این معنی که شیریرن است غم
شیرین تر از شهد و شکر می کرد
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا عجیب است
 شلوغ است
 دروغ است و غریب است
 و در آن موجها شاید در آن لحظه جوانی هم
 برای دوستداران صدای پیر مردی تار می زد باز
 نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا پر است از ساز و از آواز
و بسیاری صداهایی که دارد تار وپودی گرم
و نرم
 و بسیاری که بی شرم
 در آن لحظه گمان کردم یکی هم داشت خود را دار می زد باز
نمی دانم چرا شاید برای آنکه این دنیا کشنده ست
 دد است
 درنده است
بد است
 زننده ست
و بیش از این همه اسباب خنده ست
در آن لحظه یکی میوه فروش دوره گرد بد صدا هم
 دمادم میوه ی پوسیده اش را جار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بزرگ است
و دور است
و کور است
در آن لحظه که می پژمرد و می رفت
و لختی عمر جاویدان هستی را
بغارت با شنتابی اشنا می برد و می رفت
 در آن پرشور لحظه
دل من با چه اصراری تو را خواست
 و می دانم چرا خواست
و می دانم که پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده
 که نامش عمر و دنیاست
 اگر باشی تو با من ، خوب و جاویدان و زیباست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد